چیزی که از آخر هفته میخوام یه آخر هفته‌ی شلوغ و معاشرت با آدم‌هاییه که دوستشون دارم. همون چیزی که این آخر هفته داشتم.

 

پنج‌شنبه یه دورهمی خانوادگی تو خونمون داشتیم که ساعت‌ها با بچه‌ی محبوبم تو دنیا وقت گذروندم و باهم بازی کردیم و شعر خوندیم و نقاشی کشیدیم و برای همدیگه لاک زدیم. وقت گذروندن با نیکا کوچولو همیشه روحم رو صیقل میده.

دخترخاله‌ها و دختردایی‌های محبوبم رو دیدم. از همه قشنگ‌تر خواهرم مجردی اومده بود شمال و برعکس وقتایی که با حامد میومد و نمیتونستیم زیاد مثل قدیما وقت بگذرونیم کلی باهم معاشرت کردیم.
آخر شب هم دو قسمت از سریال محبوب مشترک قدیمیون رو دیدیم و مرور خاطرات کردیم.

 

امروز صبح هم مازیار بهم زنگ زد که میای صبحونه بریم بیرون؟ گفتم با کمال میل و سریع آماده شدم و با هم رفتیم بیرون.

رفتیم کافه‌ی یکی از دوستامون و 5 تایی جمع شدیم و صبحونه درست کردیم و خوردیم و بعد هم رفتیم یه مرداب خوشگل که شبیه گرین گیب بود.

بعد از اونم یه سرای سنتی کشف کردیم که یه خانواده میگردوندنش و آلاچیق‌های چوبی و تنور نون پزی و چای هیزمی داشت و اونجا نشستیم آش خوردیم و از زیبایی‌هاش لذت بردیم.

بعد هم که بلند شدیم بریم سمت راستمون آسمون ارغوانی بود و خورشید در حال غروب کردن بود و سمت چپمون ماه تو آسمون میدرخشید.

اینقدر قشنگ بود که هیچ دوربینی نمیتونست امروز رو همونطوری که بود ثبت کنه.

 

× فردا ظهر با دکتر روانشناسم جلسه دارم و امیدارم زخم‌های تازه‌ای باز نشن چون تازه داشت اثرات جلسه‌ی قبلی از بین میرفت.

(میدونم که این زخم‌ها باید باز شن و عفونت‌هاشون خارج شن تا درمان شن ولی خب.)


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها